محمدحسین 6 10 1386 و محمدطاهامحمدحسین 6 10 1386 و محمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

*** خاطرات پسرهای گلم ***

تولد محمدطاها

پایان 12 ماهگی و ورود به 13 ماهگیت مبارک     به خاطر اینکه تولدت پسر گلم می افتاد تو ماه رمضون  چون روزه می گیرم نتونستم خیلی مفصل بگیرم  یه جشن کوچولوی خودمونی گرفتیم بخاطر اینکه خونه مون کوچیکه فقط چند نفر رو صدا کردیم  مامان و بابای مامانی و خاله سمیه اینا و عزیزو عمه و عمو طاهر و محمدرضا و عمه زهرا اینا بودند  تم جشن رو زنبور گرفته بودیم این تم رو دوست داشتم چون قیافه خودتت هم بیشتر به زنبور می خوره    زنبورک من تولدت مبارک    واقعا که تولد گرفتن با دهان روزه سخته دست تنهایی همه کارها رو انجام دادم خودم که خیلی راضیم همه چیز خوب بود ...
17 آذر 1392

پارک ساعی و اکسن 1 سالگی

چند روز پیش بعد افطار بابایی  می خواست بره سرکار یه سری بزنه از ما هم خواست که باهاش بریم از اون جا هم  رفتیم پارک تا بچه ها هم کمی  اونجا بازی کنند  محمدحسین در حال پفیلا خوردن  اون جا شما هم از بوفه پارک این رو خریدی     صبح وقتی بیدارشدم یه سری هم به وبلاگتون زدم دیدم که وبلاگتون جز وبلاگهای پر بازدید کننده شده این نظر لطف دوستانه که به ما سر می زنند  امروز من و تو با داداشی رفتیم خانه بهداشت تا هم واکسن 1 سالگیت رو بزنی هم چکاپ بشی 1 واکسن بود که اون رو هم به دست راستت زد شما هم که اصلا نه گریه کردی نه عکس العملی نشون دادی هزار ماشا ا... پسر بس...
17 آذر 1392

دریاچه چیتگر و ابشار تهران

فکر و ذکر پدر و مادرها فقط بچه ها هستند محمدحسین زیاد اهل غذا خوردن نیست اگر هم بخوره باید تکرای نباشه یا اینکه باید تزیین داشته باشه تا یه لقمه غذا بخوره کشته منو این گل پسر بعد افطار بابایی گفت که اماده بشیم بریم بیرون محمدحسین هم گفت بابایی بریم جوجه درست کنیم بخوریم عاشق اینکه جوجه رو خودمون درست کنیم بابایی هم گفت وسایل رو اماده کنیم بریم بیرون اول رفتیم دریاچه بسیار شلوغ بود البته بساط جوجه رو اون جا نمی خواستیم به راه کنیم از غرفه ها دیدن کردیم و بعد هم یه اش شله قلمکار هم خوردیم   پیش به سوی ابشار تهران هوا بسیار خنک بودچون خودم سرماییم فکر می کنم که همه سردشونه همش می پرسیدم سردتون نیس...
17 آذر 1392

قرار وبلاگی پارک اب و اتش

روز جمعه پارک اب و اتش ساعت 6 بعداز ظهر جلوی فواره ها و اتشدانها بود  قرار وبلاگی بسیار عالییییییی بود از بودن در کنار مریم جون و ارزو جون مامان ارش و بقیه دوستان لذت بردیم هر چند به خاطر بچه هازیاد نتونستم اون جا باشم ولی همان زمان کوتاه هم خیلی خوب بود و خاطره خوبی بر جا گذاشت مریم جون و ارزو جون بسیار مهربان و دوست داشتنی بودند ارین و ارش هم که بسیار با ادب و مهربون بودند  الهی ارتین هم که خوردنی اقا کیارش هم پسر خوبی بود رها کوچولو که عروسک بود خدا حافظ همه بچه ها باشه ان شا ا... اون روز قرار بود با بابایی بریم سر قرار ولی کارشون رو باید زودی باید  تحویل  بدند بابایی نتونست بیاد منم با دوستم زهرا جون و گل...
17 آذر 1392

عروسی مرتضی

چهارشنبه 23 مرداد عروسی پسر عمه بابایی اقا مرتضی بود بنده خدا به خاطر فوت اقا بزرگ مجبور شده بود عروسی رو کنسل کنه تا بعد از عید سیاهی اقا بزرگ بگیره ... خلاصه در عرض یک هفته ای عروسی رو گرفتند  درسته همه چی یه دفعه ای شد ولی خوب بود عروسی خوش گذشت محمدحسین پیش بابایی بودچون موبایل توی  کیفمه تو این موقع ها کمتر دستم میشه  هر از گاهی می اومد تو قسمت زنونه تا به من خبر بده که محمدطاها تشریف ببرند قسمت مردانه تا کمی هم پیش باباش باشه بسیارررررررررر زیاد عاشق همسرم هستم همیشه هوام داره و به دادم می رسه البته من ارایشگرم رفته بودند مسافرت مجبور شدم برم جای دیگه اون رنگی که می خواستم رو تحویلم نداد کلی بابت کار شینیون هم تعریف می...
17 آذر 1392

روزمرگیهای این مدت

روزها از پی هم سپری می شوند و من شاهد بزرگ شدن فرزندانم هستم ان شا ا... خدا حفظشون کنه و از بلایا دور کنه محمدحسینم گل پسرم اقا شده دیگه عاقل تر شده عاشقشم به خدا غذا خوردنش خوب شده شاید به خاطر داداشش باشه  بازی های کامپیوتری  دیگه زیاد بازی نمی کنه کارتون نگاه کردنش رو تقریبا گذاشته کنار فقط گاهی برای من تئاتر بازی می کنه سوالات زیادی می پرسه امسال می ره پیش دبستان مشغول جمع اوری اطلاعات در مورد مدارس هستم البته یه مشکل بسیار جدی هم باهاش دارم بعضی مواقع قهر می کنیم دعوا می کنیم باهم اقا زاده تنبلی چشم دارند یه مدت خوب می بست ولی حالا هر کاری می کنم اصلا راضی به بستن نمی شه یه مدت تشویقش کردم براش جایزه گرفتم ولی کارسا...
17 آذر 1392

تقدیم به همسرم

  محمد جان : برای همه وقتهایی که مرا به خنده وا داشتی . برای تمامی اون لحظه هایی که به حرفهایم گوش دادی . اون لحظه هایی که به من جرات و شهامت دادی زمانی که مرا در اغوش گرفتی اون لحظه هایی که با من شریک شدی اسایش من و فراهم کردی برای اون وقتهایی که خواستی در کنارم باشی . اون  روزهایی که با هم به گردش رفتیم لحظه هایی که مرا تحسین کردی  لحظه هایی که گفتی دوستت دارم برای اون لحظه هایی که در فکر من بودی برای اون لحظه هایی که برایم شادی اوردی برای اون لحظه هایی که به تو احتیاج داشتم و با تو بودم .اون لحظه هایی که دلتنگت بودم تو دلداریم دادی به خاطر همه اینها هیچ وقت فراموش مکن که لبخند به تو یعنی عاشقانه دوستت دارم اغوش...
17 آذر 1392

روزمرگیهای این مدت محمدحسین

محمدحسینم رو برای پیش دبستان ثبت نام کردم اون روزی که برای ثبت نام رفته بودیم یه سری از قسمتهای مدرسه رو نشونش دادم اونجا پرسید پس جایگاه مامانا کجاست تو مدرسه منم گفتم بیرون پشت در مدرسه امیدوارم که اذیت نکنه وگرنه با یه بچه کوچیک نمی دونم باید چکار کنم  وسایل مدرسه رو از هایپر خریدیم من و همسرم اجازه دادیم خودش انتخاب کنه اون هم همه رو ست بن 10 انتخاب کرد و از خریدها هم راضی و هر کسی هم که خونه مون  میاد اون می یاره با ذوق نشون می ده ان شا ا... که همیشه در راه درس و مدرسه ذوق علاقه داشته باشی و موفق و سربلند تو این راه باشی عزیزم    با دعاهای من و البته تشویقهامون تقریبا اقا پسر چشمش رو می بنده و از این کارش بسی...
17 آذر 1392