از این روزها
پسران عزیزتر از جانم
این چند هفته که گذشت شرمنده که براتون نتونستم مطلبی بنویسم واقعا وقت نمی کردم بعد از فوت اقابزرگ و مادربزرگم سرم شلوغ بود اگر هم خونه بودیم محمدطاها نمی ذاشت پشت کامپیوترباشم به خاطر اینکه عزیز و عمه تنها نباشند باید بیشر به اونجا می رفتیم تا اونا احساس تنهایی نکنند روزهای اول که شبها هم اونجا می خوابیدیم تا کم کم به شرایط فعلی عادت کنند این روزها هم سعی می کنم تقریبا هر روز یا یک روز درمیان برم تا تنها نباشند
هر هفته پنجشنبه ها هم مراسم قران و شام داریم پنجشنبه سوم رو بابایی تصمیم گرفت هزینه شام رو پرداخت کنه از سه شنبه مشغول کاراش شدم روز چهاشنبه مشغول درست کردن حلوا بودم تقریبا تا شب طول کشید رولت حلوا و کیک حلوا درست کردم (البته حلوای هویج ) درست کردم حلوای خوشمزه ای شده بود خودم که راضی بودم هر کسی هم که خورده بود راضی بود .
شام هم زرشک پلو با مرغ درست کردیم صبح روز پنجشنبه با عزیز مرغها رو پاک کردیم و شستیم بعد از طهر هم من مشغول سرخ کردن مرغها شدم با مهری خانم همسر اقا قربان خورشت رو بار گذاشتیم بعد از پختن خورشت مشغول برنج شدیم انصافا هم غذا خوشمزه شده بود دست مهری خانم هم درد نکنه خیلی زحمت کشیدند چون مشغول کشیدن بودم نتونستم عکس بگیرم یه چند تایی هم تو یک بار مصرف کشیدیم به اونایی که نتونسته بودند تشریف بیارند بدهیم تازه اون موقع یادم افتاد که عکس بگیرم یادم رفت که دوغ هم بذارم پیش غذا برای عکس گرفتن
از احوالات بچه ها
محمدحسین با پسر عموی بابایی دوست شده بود و با اون هر پنج شنبه که می شد بازی می کرد من همیشه فکر می کردم اگه به اقا بزرگ چیزی بشه باید چیکار کنم محمدحسین بسیار وابسته بود خیلی اون دوست داشت ولی از طرف خدا چنان با این پسر عموی بابایی دوست شده که برای اینکه پنجشنبه برسه لحظه شماری می کنه
محمدطاها هم که برای خودش یه ورورجکی شده که خدا می دونه بسیار زیاد بغلی شده همش تو بغل منه بعضی موقع ها واقعا کم میارم بسیار وابسته من شده اگر من رو نبینه شروع به گریه می کنه تازگیها هم یاد گرفته به داداشی هم زور میگه اگر بهش بگیم به اون دست نزن سریع اعتراض می کنه چرا به من میگی دست نزن برای خودش یه ورورجکی شده