محمدحسین 6 10 1386 و محمدطاهامحمدحسین 6 10 1386 و محمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

*** خاطرات پسرهای گلم ***

از این روزها

1392/9/17 0:49
نویسنده : مامان افسانه
818 بازدید
اشتراک گذاری

پسران عزیزتر از جانم 

این چند هفته که گذشت شرمنده که براتون نتونستم مطلبی بنویسم واقعا وقت نمی کردم بعد از فوت اقابزرگ و مادربزرگم سرم شلوغ بود اگر هم خونه بودیم محمدطاها نمی ذاشت پشت کامپیوترباشم به خاطر اینکه عزیز و عمه تنها نباشند باید بیشر به اونجا می رفتیم تا اونا احساس تنهایی نکنند روزهای اول که شبها هم اونجا می خوابیدیم تا کم کم به شرایط فعلی عادت کنند این روزها هم سعی می کنم تقریبا هر روز یا یک روز درمیان برم تا تنها نباشند 

هر هفته پنجشنبه ها هم مراسم قران و شام داریم پنجشنبه سوم رو بابایی تصمیم گرفت هزینه شام رو پرداخت کنه از سه شنبه مشغول کاراش شدم روز چهاشنبه مشغول درست کردن حلوا بودم تقریبا تا شب طول کشید رولت حلوا و کیک حلوا درست کردم (البته حلوای هویج ) درست کردم حلوای خوشمزه ای شده بود  خودم که راضی بودم هر کسی هم که خورده بود راضی بود .

شام هم زرشک پلو با مرغ درست کردیم صبح روز پنجشنبه با عزیز مرغها رو پاک کردیم و شستیم بعد از طهر هم من مشغول سرخ کردن مرغها شدم با مهری خانم همسر اقا قربان خورشت رو بار گذاشتیم بعد از پختن خورشت مشغول برنج شدیم انصافا هم غذا خوشمزه شده بود دست مهری خانم هم درد نکنه خیلی زحمت کشیدند چون مشغول کشیدن بودم نتونستم عکس بگیرم یه چند تایی هم تو یک بار مصرف کشیدیم به اونایی که نتونسته بودند تشریف بیارند بدهیم تازه اون موقع یادم افتاد که عکس بگیرم یادم رفت که دوغ هم بذارم پیش غذا برای عکس گرفتن 

 

از احوالات بچه ها 
محمدحسین با پسر عموی بابایی دوست شده بود و با اون هر پنج شنبه که می شد بازی می کرد من همیشه فکر می کردم اگه به اقا بزرگ چیزی بشه باید چیکار کنم محمدحسین بسیار وابسته بود خیلی اون دوست داشت ولی از طرف خدا چنان با این پسر عموی بابایی دوست شده که برای اینکه پنجشنبه برسه لحظه شماری می کنه

محمدطاها هم که برای خودش یه ورورجکی شده که خدا می دونه بسیار زیاد بغلی شده همش تو بغل منه بعضی موقع ها واقعا کم میارم بسیار وابسته من شده اگر من رو نبینه شروع به گریه می کنه تازگیها هم یاد گرفته به داداشی هم زور میگه اگر بهش بگیم به اون دست نزن سریع اعتراض می کنه چرا به من میگی دست نزن برای خودش یه ورورجکی شده

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان محمدرهام جون
19 خرداد 92 0:45
برای دوست گل وبا سلیقه امعالی بود انشالله همیشه درتدارک جشن وشادی باشید


ممونم دوست خوبم
مادر(رادین و راستین)
19 خرداد 92 2:41
سلام
انشالله همیشه به شادی دور هم جمع بشین و دستتون به کار خیر باشه......
ماشالله به هر دوتا گل پسرای خوشگلت.......
محمد طاها جون چه بزرگ شده ... هزار ماشالله

افسانه جون ....... هنرمندی ها
دستت درد نکنه خوشمزه گیشون از توی عکس هم پیداست.


ممنون از دعای خوبت
مادر(رادین و راستین)
19 خرداد 92 2:43
افسانه جون ممنون بهم سر می زنی
خیلی با بچه ها سرگرمم
من هفته ای یه پست بیشتر نمی ذارم یعنی وقت نمی کنم.

مرسی از احوالپرسیت



بوس بوس
مامی امیرین
19 خرداد 92 17:44
سلام افسانه جون.
خدا رحمتشون کنه.دستهای هنرمندتم درد نکنه.
از دیدن عکسهای بچه ها لذت بردم.خدا حفظشون کنه.


ممنونم دوست خوبم
زینب مامان آرتین
20 خرداد 92 1:50
سلام.خدا رحمتشون کنه،ماشالله به پسراتون
از طریق وبلاگ فرشته های 91 با وبلاگتون آشنا شدم .خوشحال میشم تبادل لینک کنیم،بهم خبر بدین با چه نامی لینکتون کنم،دوست داشتین منو با نام آرتین نابغه کوچک لینک کنید.به ما سر بزنید


ممنونم که به ما سر زدید من شما رو لینک کردم
مامی امیرین
20 خرداد 92 8:27
نازنين
20 خرداد 92 17:56
سلام خانومي/انشالا غم اخرتون باشه و باذوق وابتكاري كه دارين ازاين به بعد شيرينيه جشنهارو درست كني/وب دوسداشتنيي دارين با اجازتون شما رو لينك كردم اگه با تبادل لينك موافقين خبر بدين


ممنونم که به ما سر زدید با افتخار لینک شدید
مامان دانیال
27 خرداد 92 10:00
سلام دوست جونم خوبی ایشالا خدا آقا بزرگ و مادر بزرگتون رو رحمت کنه وای آفرین به این مامانیه هنرمند حتما این رولت حلوا رو بهمون یاد بدهیه عالمه بوس آبدار و بچلون از طرف من تقدیم به محمد حسین و محمد طاها جونم


چشم ممنونم دوست جون
مینا مامی لیانا
27 خرداد 92 21:00
وای ماشالله به این گل پسرای خودمون
به به معلومه حلواهای خیلی خوشمزه ای شده عالی دستتون درد نکنه


مرسی مینا جون کم پیدایی عزیزم دلم برای لیانا جون تنگیده امیدوارم که هر کجایی شاد باشید
مامان مينا
31 خرداد 92 19:41
سلام افسانه جون خدا رحمتشون كنه دست شما هم درد نكنه واقعا عاليه كل بسرات ببوس


لطف داری عزیزم