این مدتی که گذشت
پسرانم
واقعا معذرت می خوام که نتونستم تو این مدت مطلبی براتون بنویسم
چهلم اقا بزرگ هم تموم شد هنوز هم نمی تونم باور کنم که پیشمون نیست
روحش شاد و یادش گرامی باد
هفته پیش پنج شنبه هم چهلم مادر بزرگم بود
روحش شاد و یادش گرامی باد
لباس سیاه رو از تنمون در اوردیم امیدوارم که لباس شادی بپوشیم روزهای خوب و خوشی رو داشته باشیم
از پسراها :
محمدحسین به نظرم رفته رفته که بزرگتر میشه عاقلتر شده دیگه از حالت بچگی دراومده امسال هم خدا به خواد میره پیش دبستانی نمی دونم بنویسمش مدرسه یا فرهنگسرا محمدحسین به من خیلی وابسته است بدونه من جایی نمی ره نمی دونم اگر بنویسم فرهنگسرا سال بعد راحت مدرسه می ره یا اذیت می کنه
محمدحسین پارسال اسکوترش رو خراب کرد امسال هم از ما اسکوتر می خواست من دوست داشتم براش اسکیت بخریم ولی بابایی گفت که زوده می افته دست و پاش طوری میشه به خاطره همین رضایت به خریدن اسکوتر دادم حالا تازگیها اقا گیر دادند فوتبال دستی می خوان
غذا خوردنش هم تقریبا خوب شده نمی دونم فکر می کنم به محمدطاها نگاه می کنه رو حساب اون اینم یه چیزهایی می خوره
عاشقتم پسر گلم
این وروجکمحمدطاها که دیگه 3 تا دندون هم از بالا در اورده کلا تا الان 5 تا مروارید خوشگل و زیبا داره تو این مدت 11 ماهگی رو تموم کرد وارد 12 ماهگی شد
عسلم 12 ماهگیت هم البته با تاخیر مبارک باشه
از راه رفتن هم فعلا خبری نیست تقریبا سعی می کنه که خودش بلند بشه و اما برای خودش یه زور گویی شده که خدا می دونه بهش میگیم این کار رو نکن به این دست نزن سریع جیغ میکشه غذا خوردنش هم خوبه راضی هستم خدا رو شکر
ولی بهرحال بسیار دوست داشتنی و خوردنی شده
یه روز قبل از نیمه شعبان محمدطاها بغلم بود برای چند ثانیه گذاشتم تو کالسکه این قدر که شیطونی می کنه از رو کالسکه افتاد رو زمین تا چند روز وقتی می دیدم اعصابم بهم می ریخت همه اش به خودم ناسزا میگم چرا گذاشتم تو کالسکه چرا کمربندش رو نبستم بخدا دستم درد گرفته بود ولی چون می خواستم بشینم تو ماشین بغل کنم به خاطر همین کمربند رو نبستم که این جوری شده پیشونیش و بینیش کمی کبود شد
ان شا ا... که خدا حافظ و نگهبان همه کوچولو ها باشه گلهای من همینطور الهی امین
هفته پیش جمعه بابایی بدون برنامه ریزی تصمیم گرفت که بریم بیرون سمت دماوند ولی تو راه نظرش رو عوض کرد رفت سمت لواسانات با عزیز و عمه و عمو مهدی و زن عمو فرزانه و ایسان رفتیم به بچه ها بیشتر خوش گذشته بود محمدحسین و ایسان تا تونستند اب بازی کردن البته جای محمدطاها هم زیاد خالی نبود اون تقریبا اب بازی کرده اینم عکسهای اون روز
محمدطاها تو بغل عمه سکینه