روزمرگیهای این مدت
روزها از پی هم سپری می شوند و من شاهد بزرگ شدن فرزندانم هستم ان شا ا... خدا حفظشون کنه و از بلایا دور کنه
محمدحسینم
گل پسرم اقا شده دیگه عاقل تر شده عاشقشم به خدا غذا خوردنش خوب شده شاید به خاطر داداشش باشه بازی های کامپیوتری دیگه زیاد بازی نمی کنه کارتون نگاه کردنش رو تقریبا گذاشته کنار فقط گاهی برای من تئاتر بازی می کنه سوالات زیادی می پرسه امسال می ره پیش دبستان مشغول جمع اوری اطلاعات در مورد مدارس هستم البته یه مشکل بسیار جدی هم باهاش دارم بعضی مواقع قهر می کنیم دعوا می کنیم باهم اقا زاده تنبلی چشم دارند یه مدت خوب می بست ولی حالا هر کاری می کنم اصلا راضی به بستن نمی شه یه مدت تشویقش کردم براش جایزه گرفتم ولی کارسازنبوده از یه سری چیزهایی هم که دوست داشت اونها رو هم منع کردم باز هم کار ساز نبوده نمی دونم باید باهاش چی کار کنم بعضی وقتها از دستش واقعا کم می یارم و واقعا گریه ام می گیره از کارهاش خوشحال میشم دوستان تو این مشکل کمکم کنند
محمدطاها ورورجکم
تو این مدت 2 تا دندون دیگه هم در اورده جمعا 7 تا دندون داره از پله ها به راحتی بالا می ره و به راحتی پایین میاد زمانی که تازه می خواست پله ها رو بیاد پایین درست از وسط اشپزخونه به صورت سینه خیز و دنده عقب می اومد ولی دیگه ماشاا... حرفه ای شده کاملا می ایسته قدمهایی رو برای خودش می زنه هنوز قدمهاش محکم نشده کلماتی رو ادا می کنه مثل ماما بابا داد گوشی تلفن یا موبایل رو می ذاره دم گوشش و می گه (کاملا به صورت واضح ) الووووووو خلاصه با کارهاو اداهاش دل ادم رو می بره قرار بود قبل تولد محمدطاها بریم عکاسی چون تو ماه رمضون بود و هر دو تا مون هم روزه نمی شد قبل افطار بریم چون عکس خانوادگی می خواستم بندازم خلاصه به چند تا عکاسی زنگ زدم همشون تا قبل افطار بودند خلاصه از یکیشون وقت گرفتم برای بعد ماه رمضون وقتمون هم اخر مرداد بود از شانس همون روز که وقت داشتیم عروسی دعوت شدیم عکاسی هم چون راهش دور بود تا بریم برگردیم اون با این ترافیک اخر هفته تهران تازه عروسی هم تو یکی از باغهای شهریار دیدم صرف نمی کنه زنگ زدم وقتم رو کنسل کردم فعلا از عکس انداختن منصرف شدم
هر سال تو روز شهادت حضرت علی 21 ماه رمضون نذری عدس پلو می پزیم از شانسم امسال دست تنها بودم یه سری از کارهاش رو یه روز قبل انجام دادم اون روز هم محمدحسین سرماخورده بود زیاد حال نداشت محمدطاها اذیت می کرد مجبور شدم بذارم پیش همسایه روبرومون تا به بقیه کارهام برسم
اخرای ماه رمضون هم رفتیم نمایشگاه قران از داخل نمایشگاه عکس نگرفتم بقدری شلوغ بود که حوصله ام نگرفت
شب عید فطر هم خونه عزیز اینا بودیم عید سیاهی اقا بزرگ بود حدودا 100 مهمون برای افطار و شام داشتیم مراسم تا ساعت ده و نیم تموم شد رفتیم یه جعبه شیرینی گرفتیم بردیم خونه پدر و مادرم عید رو به اونا هم تبریک گفتیم روز عید فطر هم صبح رفتیم بهار برای بچه ها لباس بخریم گفتیم شاید خلوت باشه برعکس شلوغ هم بود ناهار هم رفتیم خونه عزیز اینا چون قرار بود همه جمع بشیم بریم بهشت زهرا اینم روزمرگیهای این مدت چهارشنبه هم عروسی اقا مرتضی پسر عمه بابایی فعلا مشغولیم