محمدحسین 6 10 1386 و محمدطاهامحمدحسین 6 10 1386 و محمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

*** خاطرات پسرهای گلم ***

دوستت دارم

پسرانم  اگه بهتون بگم هر روزبیشتر از روز قبل عاشقتون میشم باور می کنید ؟! نه تنها تو چندین پست این مطلب و نوشتم بلکه دعای هر روزم و حرف قلبم  این هست که : الهیییییییییییییی همیشه سالم و شاد باشید و تمام بلاها ازتون دور باشه  ...
17 آذر 1392

این روز های محمد حسین

محمدحسین این پسر شیطونم از صبح که بیدار میشه تا شب یکسره مشغول بازی  کردن با لگوها یا نقاشی کشیدن یا کارتون یا سی دی یا بازی های موبایل خلاصه تا شب خودش رو مشغول می کنه بسیار به منم وابسته ست . بدون من هیچ جا نمی ره مهدکودک یا باشگاه هم نمی ره چون میگه که تو  رو نمی زارند تو اون جا  ولی اگر خدا به خواد یه فکر هایی برای بعد از عید دارم چون سال اینده می ره پیش دبستانی و من باید یه کم از وابستگیش رو کم کنم .   فقط خدا می دونه که چقدرمحمدحسین  را دوستتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممم بعضی وقتها محمدحسین من رو با بوسه های ابدارش غرق می کنه و برای هر بوسه هم یک اسم می ذاره این مزه ابنبات میده این مزه شیرینی میده ......
17 آذر 1392

روز های محمدطاها

از کارها و شیطنتهای محمدطاها هم که چه بگویم  خیلی کنجکاو شده به حالت سینه خیز به همه جا سرک میکشه هر چیزی رو پیدا کنه میذاره تو دهانش اصلا تو بغلم ثابت نمی مونه اگر پیشش نباشم سریع گریه می کنه که بیام پیشش تا باهاش بازی کنم  بابایی و داداشی رو بسیار دوست داره اگر جلوی چشمش باشند چشم از اونا بر نمی داره هر وقت صداش می کنم محمدطاها برمی گرده نگاهم می کنه یا اگر تو روروئک باشه خودش رو به من می رسونه یاد گرفته زبون درازی می کنه صدا در میاره  وای که چقدر خوردنی و دوست داشتنی شدی این ماه که برده بودم درمانگاه برای چکاپ اصلا وزن نگرفته بودی  وزنت 9 کیلو و قدت هم 71 بود  برات ازمایش خون نوشتند  ...
17 آذر 1392

از این روزها

لحظه سال تحویل خونه خودمون بودیم . وقتی سال تحویل شد از بابایی که عیدی رو گذاشته بود لای قران گرفتیم و به هم تبریک گفتیم امیدوارم که خدا این جمع 4 نفریمون رو حفظ کنه همیشه نگهدارمون باشه سالم و سلامت باشیم . اینم از سفره هفت سین امسال ما (البته برای پارسال بود ) امسال اصلا وقت نکردم هفت سین رو درست کنم 3 روز قبل از عید عزیز می خواستند سمنو درست کنند که دو تا از انگشت دستشون رو بریدندکه 8 تا بخیه خورد خدا شکر که خیلی حاد نشد  به خاطر همین من 3 روز تمام خونه اقابزرگ اینا بودم یه چند تایی کار خورده ریز مونده بود که اونا انجام می دادم که دیگه نتونستم برای امسالم هفت سین درست کنم از لحظه سال تحویل عکسی ندارم شارژ دوربین تمام شده ب...
17 آذر 1392

هفته ای که گذشت

اون هفته سه شنبه تصمیم گرفتیم دوباره محمدطاها رو ببریم پیش یه متخصص دیگه که این بار دکتر گفت که هر چه سریعتر باید بستری بشه نامه نوشت برای بیمارستان مرکز طبی کودکان و بیمارستان مفید . ما هم راه افتادیم رفتیم مرکز طبی کودکان که اون جا تخت خالی نداشتند رفتیم بیمارستان مفید اون جا هم معاینه کردند و تو بخش عفونی بستری کردند ار دست محمدطاها نتونستند رگ پیدا کنند خیلی مقاومت می کرد گریه می کرد مجبور شدند از پا بگیرند  محمدطاها چون سینه خیز می ره اصلا ثابت نمی موند تو تخت و منم کارم این بود تمام سالن راه ببرمش هر وقت خسته میشد می بردم می خوابوندم دوباره وقتی بیدار میشد دوباره تو بغلم می گردوندم اون جا اطاق بازی بود برای بچه ها دو با...
17 آذر 1392