محمدحسین 6 10 1386 و محمدطاهامحمدحسین 6 10 1386 و محمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

*** خاطرات پسرهای گلم ***

از این روزها

لحظه سال تحویل خونه خودمون بودیم . وقتی سال تحویل شد از بابایی که عیدی رو گذاشته بود لای قران گرفتیم و به هم تبریک گفتیم امیدوارم که خدا این جمع 4 نفریمون رو حفظ کنه همیشه نگهدارمون باشه سالم و سلامت باشیم . اینم از سفره هفت سین امسال ما (البته برای پارسال بود ) امسال اصلا وقت نکردم هفت سین رو درست کنم 3 روز قبل از عید عزیز می خواستند سمنو درست کنند که دو تا از انگشت دستشون رو بریدندکه 8 تا بخیه خورد خدا شکر که خیلی حاد نشد  به خاطر همین من 3 روز تمام خونه اقابزرگ اینا بودم یه چند تایی کار خورده ریز مونده بود که اونا انجام می دادم که دیگه نتونستم برای امسالم هفت سین درست کنم از لحظه سال تحویل عکسی ندارم شارژ دوربین تمام شده ب...
17 آذر 1392

هفته ای که گذشت

اون هفته سه شنبه تصمیم گرفتیم دوباره محمدطاها رو ببریم پیش یه متخصص دیگه که این بار دکتر گفت که هر چه سریعتر باید بستری بشه نامه نوشت برای بیمارستان مرکز طبی کودکان و بیمارستان مفید . ما هم راه افتادیم رفتیم مرکز طبی کودکان که اون جا تخت خالی نداشتند رفتیم بیمارستان مفید اون جا هم معاینه کردند و تو بخش عفونی بستری کردند ار دست محمدطاها نتونستند رگ پیدا کنند خیلی مقاومت می کرد گریه می کرد مجبور شدند از پا بگیرند  محمدطاها چون سینه خیز می ره اصلا ثابت نمی موند تو تخت و منم کارم این بود تمام سالن راه ببرمش هر وقت خسته میشد می بردم می خوابوندم دوباره وقتی بیدار میشد دوباره تو بغلم می گردوندم اون جا اطاق بازی بود برای بچه ها دو با...
17 آذر 1392

سال نو

    می دونید که خداوند برای شما 12 ماه عشق  52 هفته شادی بی وقفه  365 روز خوشبختی فراهم کرده  بنابراین وقتی همه رو با هم مخلوط کنید  یک سال خیلی شاد خواهید داشت که فکر کنم سال 1392 باشد عزیزانم باشد که تمام گلهای سرخ خوشبو باشند دنیا روشن واز تیرگیها بدور و بچه ها لبخند بر لب داشته باشند . امیدوارم که سلامت وتندرست باشید عاقبت بخیر و عافیت بخیر باشید خوشبخت و شاد زندگی کنید عیدتون مبارک باشه پسران گلم دوستتون دارم و عاشقتونم                         ...
17 آذر 1392

ماهگرد

                     پایان     و ورود به    ماهگی مبارک عزیزم       از خداوند ارزوی بهترینها رو برات خواستارم  دوستت دارم یه عالمه    ...
17 آذر 1392

خدایش بیامرزد

  هفته ای گذشته پنج شنبه یه عزیزی رو از دست دادیم  مادر بزرگ پدری بود که 4 ماه به حالت کما بودند تو بیمارستان که دیگه پنجشنبه تموم کردند مادربزرگ مهربونی و دوست داشتنی بود  خدایش بیامرزد  روحش شاد و یادش گرامی باد  ...
17 آذر 1392

بازی وبلاگی

چند روز پیش وقتی نظراتم رو چک می کردم به یه بازی وبلاگی دعوت شده بودم از طرف فریبا جون مامان محمدحسینکه بهمون لطف داشتند و ما رو دعوت کردند که ازشون بی نهایت ممنونم    1_ بزرگترین ترس زندگیت ؟      ترس از دست دادن عزیزانم و تنهایی    2_اگر 24 ساعت نامری می شدی چیکار می کردی؟        نمی دونم شاید پیش خانواده ام می موندم   3_اگر غول چراغ جادو توانایی بر اورده کردن یک ارزو بین 5 الی 12 حرف رو داشته باشه ان ارزو چیست ؟ خوشبختی بچه ها 4_از میان اسب و پلنگ و گربه و عقاب کدام رو دوست داری ؟    اسب  5_کارتون مورد علاقه ا...
17 آذر 1392

دندان

از دریچه ارزوهایم به رویای شیرین با تو بودن می نگرم  لحظه ای که اغوش مادر بستر هق هق تو بود . لحظه ای که اولین نگاه تو و من با غنچه هایی که دستان کوچک تو در دستان مادر بود تا عطر تنت به من زندگی دوباره ببخشد تو محمدطاها عشقم  من احساس خود را به وجود شیرینت پیوند زدم من با تو از دنیای کودکی گذشتم و عشق را باور کردم و دانستم که زندگی یک رویاست رویایی به زیبایی حضور تو و اینک من روزی دیگر را از تقویم ثانیه ها شمردم و بعد از گذشت 8 ماه نظاره گر روییدن مرواریدهای قشنگ هستم ... بدان که قلب یک زن در کالبد احساس یک مادر تو را می خواند  خلاصه بعد از کلی خارش و بی قراری و اب ریزش دهان اولین مهمان سپید بر روی لثه های ظ...
17 آذر 1392

بدون عنوان

  پایان  ماهگی و ورودبه   ماهگی مبارک  امیدوارم که همیشه سالم و سلامت و تندرست باشی عافیت به خیر عاقبت به خیر باشی  ...
17 آذر 1392

از پیش ما رفت

      اون هفته شانزدهم اردیبهشت دوشنبه ساعت 7 صبح  عمو طاهر خبر داد که اقا بزرگ حالش خوب نبوده اورژانس اومده بردند بیمارستان بابایی هم خودش رو سریع رسوند بیمارستان دو سه بار زنگ زدم به بابایی که اقا بزرگ چطوره بابایی هم می گفت فقط دعا کن تقریبا ساعت 10 صبح بود که بابایی زنگ زد و گفت که دیگه اقا بزرگ پیشمون نیست  چه روزهای سختی بود اصلا نمی شد باور کنیم که اقا بزرگ پیشمون نبوده روز سه شنبه اقا بزرگ رو دفن کردند واقعا مراسم تدفین بسیار شلوغ بود جمعیت زیادی اومده بود  مراسم سوم رو پنجشنبه گرفته بودند که مسجد هم بسیار شلوغ بود هیچ کس باورش نمیشد که دیگه اقا بزرگ نیست اقا بزرگ تقریبا 27 سالی می شد ...
17 آذر 1392

از این روزها

پسران عزیزتر از جانم  این چند هفته که گذشت شرمنده که براتون نتونستم مطلبی بنویسم واقعا وقت نمی کردم بعد از فوت اقابزرگ و مادربزرگم سرم شلوغ بود اگر هم خونه بودیم محمدطاها نمی ذاشت پشت کامپیوترباشم به خاطر اینکه عزیز و عمه تنها نباشند باید بیشر به اونجا می رفتیم تا اونا احساس تنهایی نکنند روزهای اول که شبها هم اونجا می خوابیدیم تا کم کم به شرایط فعلی عادت کنند این روزها هم سعی می کنم تقریبا هر روز یا یک روز درمیان برم تا تنها نباشند  هر هفته پنجشنبه ها هم مراسم قران و شام داریم پنجشنبه سوم رو بابایی تصمیم گرفت هزینه شام رو پرداخت کنه از سه شنبه مشغول کاراش شدم روز چهاشنبه مشغول درست کردن حلوا بودم تقریبا تا شب طول کشید رولت...
17 آذر 1392