محمدحسین 6 10 1386 و محمدطاهامحمدحسین 6 10 1386 و محمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

*** خاطرات پسرهای گلم ***

این مدتی که گذشت

پسرانم  واقعا معذرت می خوام که نتونستم تو این مدت مطلبی براتون بنویسم  چهلم اقا بزرگ هم تموم شد هنوز هم نمی تونم باور کنم که پیشمون نیست  روحش شاد و یادش گرامی باد  هفته پیش پنج شنبه هم چهلم مادر بزرگم بود  روحش شاد و یادش گرامی باد  لباس سیاه رو از تنمون در اوردیم امیدوارم که لباس شادی بپوشیم روزهای خوب و خوشی رو داشته باشیم  از پسراها : محمدحسین به نظرم رفته رفته که بزرگتر میشه عاقلتر شده دیگه از حالت بچگی دراومده امسال هم خدا به خواد میره پیش دبستانی  نمی دونم بنویسمش مدرسه یا فرهنگسرا  محمدحسین به من خیلی وابسته است بدونه من جایی نمی ره نمی دونم اگر بنویسم فرهن...
17 آذر 1392

اش دندونی

قبل از فوت اقا بزرگ برای گل پسری اش دندونی پختم اقا بزرگ هم اون موقع از اش خوردند و تعریف کردند موفق نشدم عکسها رو اون موفع بذارم که الان می ذارم  من اش دندونی رو پختم و با گیفتهایی که تدارک دیده بودم روانه خونه مادر بزرگها و خاله و عمه و عمو ها و همسایه های ساختمون شد    گیفت ها شامل پاستیل دندون  پاستیل بستنی و شکلات و متن دندون با عکس گل پسری  ...
17 آذر 1392

تولد بابایی

      محمدم  وجود تو تنها هدیه گران بهایی بود که خداوند من را لایق ان دانست و هدیه من به تو قلب عاشقی است که فقط برای تو می اتپد ... به دنیا امدی و دنیای من شدی ... هزاران گل سرخ  و همراه قلب بی قرارم تقدیم به تو که یادت در فکرم و عشقت در قلبم و عطر تو در میان لحظات زندگی ام جاریست ... وجودت بهترین تکیه گاه برای بودن است و نفسهایت ارام ترین اهنگ دنیا .     میلادت شکوفه باران     تولد بهترین و دوست داشتنی ترین همسر دنیا ... تولد بهترین و مهربانترین بابای دنیا ...      تولدت مبارک باد    &nb...
17 آذر 1392

برادران در طبیعت

چند روز مونده بود به ماه رمضان به خاطر اینکه شناسنامه اقا بزرگ یه مشکلی براش پیش اومده بود باید اون جایی که صادر شده بود می رفتند که قرار بود عمو طاهر و عزیز برند که بابایی هم دوست داشت بره ما هم قبول کردیم که بریم مقصدمون یکی از روستاهای اطراف شهر تبریز بود وای که عجب هوایی بود سرد و خنک اب و هوا تمیز ادم حال می کرد  هنوز به روستا نرسیده بودیم رفتیم جایی تا صبحانه بخوریم  یه امام زاده ای بود سید ابراهیم معروف به امام زاده چکان اونجا هم رفتیم جای خوبی بود  محمدحسین هم با این سگ دوست شده بود و همش به اون نون می داد اول می تر...
17 آذر 1392

تولد محمدطاها

پایان 12 ماهگی و ورود به 13 ماهگیت مبارک     به خاطر اینکه تولدت پسر گلم می افتاد تو ماه رمضون  چون روزه می گیرم نتونستم خیلی مفصل بگیرم  یه جشن کوچولوی خودمونی گرفتیم بخاطر اینکه خونه مون کوچیکه فقط چند نفر رو صدا کردیم  مامان و بابای مامانی و خاله سمیه اینا و عزیزو عمه و عمو طاهر و محمدرضا و عمه زهرا اینا بودند  تم جشن رو زنبور گرفته بودیم این تم رو دوست داشتم چون قیافه خودتت هم بیشتر به زنبور می خوره    زنبورک من تولدت مبارک    واقعا که تولد گرفتن با دهان روزه سخته دست تنهایی همه کارها رو انجام دادم خودم که خیلی راضیم همه چیز خوب بود ...
17 آذر 1392

پارک ساعی و اکسن 1 سالگی

چند روز پیش بعد افطار بابایی  می خواست بره سرکار یه سری بزنه از ما هم خواست که باهاش بریم از اون جا هم  رفتیم پارک تا بچه ها هم کمی  اونجا بازی کنند  محمدحسین در حال پفیلا خوردن  اون جا شما هم از بوفه پارک این رو خریدی     صبح وقتی بیدارشدم یه سری هم به وبلاگتون زدم دیدم که وبلاگتون جز وبلاگهای پر بازدید کننده شده این نظر لطف دوستانه که به ما سر می زنند  امروز من و تو با داداشی رفتیم خانه بهداشت تا هم واکسن 1 سالگیت رو بزنی هم چکاپ بشی 1 واکسن بود که اون رو هم به دست راستت زد شما هم که اصلا نه گریه کردی نه عکس العملی نشون دادی هزار ماشا ا... پسر بس...
17 آذر 1392

دریاچه چیتگر و ابشار تهران

فکر و ذکر پدر و مادرها فقط بچه ها هستند محمدحسین زیاد اهل غذا خوردن نیست اگر هم بخوره باید تکرای نباشه یا اینکه باید تزیین داشته باشه تا یه لقمه غذا بخوره کشته منو این گل پسر بعد افطار بابایی گفت که اماده بشیم بریم بیرون محمدحسین هم گفت بابایی بریم جوجه درست کنیم بخوریم عاشق اینکه جوجه رو خودمون درست کنیم بابایی هم گفت وسایل رو اماده کنیم بریم بیرون اول رفتیم دریاچه بسیار شلوغ بود البته بساط جوجه رو اون جا نمی خواستیم به راه کنیم از غرفه ها دیدن کردیم و بعد هم یه اش شله قلمکار هم خوردیم   پیش به سوی ابشار تهران هوا بسیار خنک بودچون خودم سرماییم فکر می کنم که همه سردشونه همش می پرسیدم سردتون نیس...
17 آذر 1392

قرار وبلاگی پارک اب و اتش

روز جمعه پارک اب و اتش ساعت 6 بعداز ظهر جلوی فواره ها و اتشدانها بود  قرار وبلاگی بسیار عالییییییی بود از بودن در کنار مریم جون و ارزو جون مامان ارش و بقیه دوستان لذت بردیم هر چند به خاطر بچه هازیاد نتونستم اون جا باشم ولی همان زمان کوتاه هم خیلی خوب بود و خاطره خوبی بر جا گذاشت مریم جون و ارزو جون بسیار مهربان و دوست داشتنی بودند ارین و ارش هم که بسیار با ادب و مهربون بودند  الهی ارتین هم که خوردنی اقا کیارش هم پسر خوبی بود رها کوچولو که عروسک بود خدا حافظ همه بچه ها باشه ان شا ا... اون روز قرار بود با بابایی بریم سر قرار ولی کارشون رو باید زودی باید  تحویل  بدند بابایی نتونست بیاد منم با دوستم زهرا جون و گل...
17 آذر 1392

عروسی مرتضی

چهارشنبه 23 مرداد عروسی پسر عمه بابایی اقا مرتضی بود بنده خدا به خاطر فوت اقا بزرگ مجبور شده بود عروسی رو کنسل کنه تا بعد از عید سیاهی اقا بزرگ بگیره ... خلاصه در عرض یک هفته ای عروسی رو گرفتند  درسته همه چی یه دفعه ای شد ولی خوب بود عروسی خوش گذشت محمدحسین پیش بابایی بودچون موبایل توی  کیفمه تو این موقع ها کمتر دستم میشه  هر از گاهی می اومد تو قسمت زنونه تا به من خبر بده که محمدطاها تشریف ببرند قسمت مردانه تا کمی هم پیش باباش باشه بسیارررررررررر زیاد عاشق همسرم هستم همیشه هوام داره و به دادم می رسه البته من ارایشگرم رفته بودند مسافرت مجبور شدم برم جای دیگه اون رنگی که می خواستم رو تحویلم نداد کلی بابت کار شینیون هم تعریف می...
17 آذر 1392

روزمرگیهای این مدت

روزها از پی هم سپری می شوند و من شاهد بزرگ شدن فرزندانم هستم ان شا ا... خدا حفظشون کنه و از بلایا دور کنه محمدحسینم گل پسرم اقا شده دیگه عاقل تر شده عاشقشم به خدا غذا خوردنش خوب شده شاید به خاطر داداشش باشه  بازی های کامپیوتری  دیگه زیاد بازی نمی کنه کارتون نگاه کردنش رو تقریبا گذاشته کنار فقط گاهی برای من تئاتر بازی می کنه سوالات زیادی می پرسه امسال می ره پیش دبستان مشغول جمع اوری اطلاعات در مورد مدارس هستم البته یه مشکل بسیار جدی هم باهاش دارم بعضی مواقع قهر می کنیم دعوا می کنیم باهم اقا زاده تنبلی چشم دارند یه مدت خوب می بست ولی حالا هر کاری می کنم اصلا راضی به بستن نمی شه یه مدت تشویقش کردم براش جایزه گرفتم ولی کارسا...
17 آذر 1392